دردي به دل رسيد که آرام جان برفت

شاعر : سعدي

وان هر که در جهان به دريغ از جهان برفتدردي به دل رسيد که آرام جان برفت
بر بوستان که سرو بلند از ميان برفتشايد که چشم چشمه بگريد به هاي هاي
ناگه به حسرت از نظر باغبان برفتبالا تمام کرده درخت بلند ناز
خون سياوشان زد و چشمش روان برفتگيتي برو چو خوش سياووش نوحه کرد
هرگز چنين نبود که تا آسمان برفتدود دل از دريچه برآمد که دود ديگ
زنهار از آتشي که به چرخش دخان برفتتا آتش است خرمن کس را چنين نسوخت
بر بام ما ز گريه‌ي خون ناودان برفتباران فتنه بر در و ديوار کس نبود
بر سرو قامتي که به حسرت جوان برفتتلخست شربت غم هجران و تلخ‌تر
کز چشم مادر و پدر مهربان برفتچندان برفت خون ز چراحت به راستي
کان سرو نوبر آمده از بوستان برفتهمچون شقايقم دل خونين سياه شد
وه اين چه نيش بود که تا استخوان برفتخورديم زخمها که نه خون آمد و نه آه
کز دل نشان نمي‌رود و دلنشان برفتهشيار سرزنش نکند دردمند را
برق جهنده چون برود همچنان برفتچشم و چراغ اهل قبايل ز پيش چشم
بسيار ازين ورق که به باد خزان برفتليکن سموم قهر اجل را علاج نيست
او مرد بود پيشتر از کاروان برفتما کاروان آخرتيم از ديار عمر
جاويد باد اگر يکي از خاندان برفتاقبال خاندان شريف و برادران
تنها نه بر تو جور و جفاي زمان برفتاي نفس پاک منزل خاکت خجسته باد
وقتي خلاص يافت کزين آشيان برفتدانند عاقلان به حقيقت که مرغ روح
کز تو خبر نيامد و از ما فغان برفتزنهار از آن شبانگه تاريک و بامداد
داروي دل چه فايده دارد چو جان برفتزخمي چنان نبود که مرهم توان نهاد
اين صد يکيست کز غم دل بر زبان برفتشرح غمت تمام نگفتيم همچنان
اين نوبتش ز دست تحمل عنان برفتسعدي هميشه بار فراق احتمال اوست
بر دست و تيغ حضرت صاحبقران برفتحکم خداي بود قراني که از سپهر
وقتي دريغ گفت که تير از کمان برفتعمرش دراز باد که بر قتل بيگناه